از غاليه فارغ شد و از مشگ برست | | هرکس که سر زلف تو آورد بدست |
داند که ميان اين و آن فرقي هست | | عاقل نکند نسبت زلفت با مشگ |
وافتاد مرا چشم بدان نرگس مست | | تا مهر توام در دل شوريده نشست |
وين اشگ ز دامنم نميدارد دست | | اين غم ز دلم نمينهد پاي برون |
محراب جهانيان خم ابرويت | | اي مقصد خورشيد پرستان رويت |
سر رشتهي دلهاي پريشان مويت | | سرمايهي عيش تنگدستان دهنت |
گفتم جانم گفت که قربان منست | | گفتم عقلم گفت که حيران منست |
در سلسلهي زلف پريشان منست | | گفتم که دلم گفت که آن ديوانه |
بي زمزمهي ناي عراقي حشو است | | دوران بقا بيمي و ساقي حشواست |
بارز همه عشرتست و باقي حشواست | | چندانکه فذالک جهان مينگرم |
فرزانه در او خراب اوليتر و مست | | دنيا نه مقام ماست نه جاي نشست |
زان پيش که در خاک روي باد بدست | | بر آتش غم ز باده آبي ميزن |
بوديم به عيش و عهد کرديم درست | | امشب من و چنگيي و معشوقهي چست |
ميکشت عقيق و للتر ميرست | | ساقي ز بلور ناب بر روي زمين |
وز عالم راز بيخبر خوانندت | | ميکوش که تا ز اهل نظر خوانندت |
ور ميل بشر کني بشر خوانندت | | گر خير کني فرشته خوانند ترا |
وز دست فلک رشتهي بگسسته بسيست | | هرچند که درد دل هر خسته بسيست |
در نامهي غيب راز سربسته بسيست | | زنهار ز کار بسته دل تنگ مدار |
چيزيش بدان غاليهبو ميماند | | گل کز رخ او خجل فرو ميماند |
او نيست ولي نيک بدو ميماند | | ماه شب چهارده چو بر ميآيد |
ماند بگلي که در چمن ميخندد | | اين شمع که شب در انجمن ميخندد |
ميسوزد و بر گريهي من ميخندد | | هر شب که به بالين من آيد تا روز |
مرغ و مي و حور سرو قامت دارد | | هر چند بهشت صد کرامت دارد |
کان نسيهي او سر به قيامت دارد | | ساقي بده اين بادهي گلرنگ به نقد |
وز هر مژهام هزار خونابه چکيد | | تا يار برفت صبر از من برميد |
«تا کور شود هر آنکه نتواند ديد» | | گوئي نتوانم که ببينم بازش |
رويم ز غمت زرد شد و موي سفيد | | اي شعلهاي از پرتو رويت خورشيد |
بر داشت نصيبي و من خسته اميد | | از وصل تو هر که بود در جمله جهان |
شرحش ز معاني و بيان ميگذرد | | فکري که بر آن طبع روان ميگذرد |
آخر نه بدان لب ودهان ميگذرد | | شعر تو چرا نازک و شيرين نبود |
صد داغ جفا بر دل عشاق نهاد | | آن زلف که بر گوشهي غلطاق نهاد |
مه خوبي روي خويش بر طاق نهاد | | بر چهرهي او چو طاق ابرويش ديد |
ور روبهکي خورد به شيري برسد | | درويش که مي خورد به ميري برسد |
ور زانکه جوان خورد به پيري برسد | | گر پير خورد جواني از سر گيرد |
خمخانهي خود خراب نتوانم کرد | | من ترک شراب ناب نتوانم کرد |
ده شب ز خمار خواب نتوانم کرد | | يک روز اگر بادهي صافي نخورم |
يعني مي گلگون که فتوح افزايد | | آن خور که ازو قوت روح افزايد |
من چاکر آن که در صبوح افزايد | | من بندهي آنکه در شبانگاه خورد |
دل کام روان زان لب دلجو جويد | | جان قصهي آن ماه سخنگو گويد |
از خاک همه لالهي خود رو رويد | | گر عکس رخش بر چمن افتد روزي |
خال تو مرا حال تبه خواهد کرد | | عشق تو مرا چو خاک ره خواهد کرد |
چشم تو مرا خانه سيه خواهد کرد | | زلف تو مرا به باد بر خواهد داد |
در زير لگد کوب غم انداختهاند | | تا ساخته شخص من و پرداختهاند |
چون شمع براي سوختن ساختهاند | | گوئي من زرد روي دلسوخته را |
وين درد و فراق راه صحراگيرد | | گر وصل تو دست من شيدا گيرد |
هم کار من از قد تو بالا گيرد | | هم حال من از روي تو نيکو گردد |
پا بر سر نه کرسي افلاک نهد | | لب هر که بر آن لعل طربناک نهد |
هر روز دو بار روي بر خاک نهد | | خورشيد چو ماه پيش رويش به ادب |
در خيمه ما نه خواب يابي و نه خورد | | از شدت دست تنگي و محنت برد |
نه چرب و نه شيرين و نه گرم است و نه سرد | | در تابه و صحن و کاسه و کوزهي ما |
گوئي ز فراق دوستان ميسوزد | | زين گونه که اين شمع روان ميسوزد |
کو را و مرا رشتهي جان ميسوزد | | گر گريه کنيم هر دو با هم شايد |
قومي ز براي حور عين ميسوزند | | قومي ز پي مذهب و دين ميسوزند |
ويشان همه در حسرت اين ميسوزند | | من شاهد و مي دارم و باغي چو بهشت |
کو هر نفسي ميل به جائي دارد | | دل با رخ دلبري صفائي دارد |
چون زلف بتان دراز نائي دارد | | شرح شب هجران و پريشاني ما |
وان رنگ رخش که بر سمن ناز کند | | وصف لب او سخن چو آغاز کند |
وز گل بطلب چو گل دهن باز کند | | از غنچه شنو چو غنچه لب بگشايد |
وز چنگ و دف و چغانه مي نگريزد | | دانا ز مي و مغانه مي نگريزد |
البته از اين سه گانه مي نگريزد | | يک شاهد و دو نديم و سه جام شراب |
آيد به دلم زخم ز جائي ديگر | | هر لحظه رسد به من بلائي ديگر |
امروز فزود درد پائي ديگر | | بر درد سري کز فلکم راست بود |
در راه تو هر طايفه را راي دگر | | اي در سر هر کس از تو سوداي دگر |
ما جز تو نداريم تمناي دگر | | چيزي ز تو هر کسي تمنا دارد |
بيوصل توام نميشود خاطر خوش | | از شوق توام هست بر آتش خاطر |
پيوسته نشستهام مشوش خاطر | | در حسرت ابرو و سر زلف خوشت |
وي روي خوشت به ترکتازي مشهور | | اي لعل لبت به دلنوازي مشهور |
همچون شب يلدا به درازي مشهور | | با زلف تو قصهايست ما را مشکل |
زين پيش غم بوده و نابوده مخور | | اي دل پس از اين انده بيهوده مخور |
غم ميخور و نان منت آلوده مخور | | جان ميده وداد طمع و حرص مده |
بر خاطر هر کسي ز تو بار دگر | | اي بر دل هرکس ز تو آزار دگر |
آن روز مبادا که تو يک بار دگر | | رفتي به سفر عظيم نيکو کردي |
جز ني مطلب همدم و جز جام مخور | | اي دل پس از اين غصهي ايام مخور |
ادرار قلم بر نه و انعام مخور | | مرسوم طمع مدار و تشريف مپوش |
وز عمر گذشته در گمانست هنوز | | دل در پي عشق دلبرانست هنوز |
ما پير شديم و او جوانست هنوز | | گفتيم که ما و او بهم پير شويم |
نه بخت که بر وصل کند پيروزم | | نه يار نوازد بکرم يک روزم |
از دور نگه ميکنم و ميسوزم | | چون شمع برابر رخش گه گاهي |
وانگشت نماي خويش و بيگانه شوم | | بيم است که در بيخودي افسانه شوم |
ناگاه ز دست عقل ديوانه شوم | | اي عقل فضول ميدهد زحمت من |
وز دست ستم سيلي هر دون خوردن | | دل سير شد از غصهي گردون خوردن |
تا کي چو پياله دمبدم خون خوردن | | تا چند چو ناي هر نفس ناله زدن |
وز کشت حيات خوشهاي حاصل کن | | در کوچهي فقر گوشهاي حاصل کن |
راهي پيش است توشهاي حاصل کن | | در کهنه رباط دهر غافل منشين |
رو در مي و در مغانه خواهم کردن | | از کار جهان کرانه خواهم کردن |
ديوانگيي بهانه خواهم کردن | | تا خلق جهان دست بدارند ز من |
زان غمزهي شوخ و طرهي مرد افکن | | گفتم صنما شدم به کام دشمن |
اي خانه سيه چرا نگفتي با من | | گفت آنچه ز چشم و زلف من بر تو گذشت |
يک باره بشسته دست از دنيي و دين | | بر هيچ کسم نه مهر مانده است نه کين |
هرگز که شنيده فاسق گوشهنشين | | در گوشه نشستهام به فسقي مشغول |
زين شهر بدان شهر مرو سرگردان | | اي دل بگزين گوشهاي از ملک جهان |
با چادر و موزه چند گردي چو زنان | | همچون مردان موزه بکن خيمه بسوز |
وز سينه هواي زلف و خالت بيرون | | از دل نرود شوق جمالت بيرون |
از ديده نميرود خيالت بيرون | | اين طرفه که با اين همه سيلاب سرشگ |
تيغ تو چو خورشيد جهانگير شده | | اي راي تو ترجمان تقدير شده |
آويخته و شکم پر از تير شده | | همچون ترکش دشمن جاهت بينم |
کو را نبود بجز تمني پيشه | | در درد سرم زين دل سودا پيشه |
فرياد از اين پيرک برنا پيشه | | پيرانه سرش آرزوي برنائي است |
غير از کرمت نداد کس داد کسي | | اي آنکه بجز تو نيست فريادرسي |
کان بر تو به هيچ آيد و برماست بسي | | کار من مستمند بيچاره بساز |
چون ابروي شوخ او مکن پيشاني | | پيش لب و زلفش اي دل از حيراني |
باريک مزاجي لبش ميداني | | سودازدگي زلف او ميبيني |
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}